معنی کلمه نقل کردن در لغت نامه دهخدا
- نقل کردن به جائی ؛ بدانجا فرودآمدن : شبانگاه به منزل او نقل کرده بامدادش خلعت داد. ( گلستان ).
|| جابه جا کردن. منتقل کردن. از جائی به جائی بردن :
قضا نقل کرد از عراقم به شام
خوش آمد در آن خاک پاکم مقام.سعدی. || از جای گردانیدن. تحویل. ( یادداشت مؤلف ). || استنساخ. ( از منتهی الارب ). || ترجمه کردن. || بیان کردن. ( ناظم الاطباء ). بازگفتن. حدیث کردن. روایت کردن :
حلال است از او نقل کردن خبر
که تا خلق باشند از او برحذر.سعدی.مریدی به شیخ این سخن نقل کرد
اگر راست پرسی نه از عقل کرد.سعدی.خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم
ورای آن که از او نقل می کند ناقل.سعدی.نقل کم خور که می خمار کند
نقل کم کن که سر فگار کند.اوحدی.|| مردن. درگذشتن. || مرمت کردن و اصلاح نمودن. ( ناظم الاطباء ).