جملاتی از کاربرد کلمه نقاش ازل
ما و رخ زیبای علی آنکه چو نقشش نقاش ازل بر ورق کن نکشیده است
معلوم نشد که در طربخانهٔ خاک| نقاش ازل بهر چه آراست مرا
چو نقاش ازل طرح جهان کرد محبت را چو جان دوری نهان کرد
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل تا نقشهای بیبدل بر کسوهٔ مَعلَم زند
موبه مو شرح پریشانی ما را ثبت کرد خواست نقاش ازل چون برکشد تصویر زلف
آن ماه که چرخ بر رخش مهر آرد نقاش ازل مثل رخش ننگارد
از پند تو ای خواجه چه سودست چو ما را هر نقش که نقاش ازل کرد همانیم
خوانده نقاش ازل رخش ترا خیرالعمل گفته جلاد اجل تیغ ترا روحی فداه
کلک نقاش ازل حسن یقین میپرداخت نقش ما دید و به سوی تو اشارت ها کرد
چو نقاش ازل در من عیان شد حقیقت نقش او در وی عیان شد
چو نقاش ازل با من بیان کرد رخ خود همچو خورشیدم عیان کرد