نفیش

معنی کلمه نفیش در لغت نامه دهخدا

نفیش. [ ن َ ] ( ع ص ، اِ ) رخت پراکنده در خنور. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). متاع پراکنده که در جائی جمع کنند. ( ناظم الاطباء ). متاع متفرق. ( متن اللغة ). || پراکنده از پشم و پنبه. ( ناظم الاطباء ). رجوع به نفش شود.

جملاتی از کاربرد کلمه نفیش

آن کسی که خود یا دیگری را نفی می‌کند، باید وجود داشته باشد تا نفی کند، یعنی از نفیش اثباتش لازم می‌آید. پس چنین چیزی اتفاق نخواهد افتاد. اگر کسی بخواهد بتی را بشکند نخست باید «خودی» داشته باشد، پس این بت‌شکن باقی می‌ماند. در نتیجه چاره‌ای نیست که نافی او، خود خدا باشد. به همین خاطر اساس برهان به این معناست که آن کسی که در این میان ضروریست و تصمیم می‌گیرد، فقط خداست نه غیر او؛ بنابراین فسخ عزائم یعنی از میان برداشتن آنچه که باید بشود و به میان آوردن آنچه که نباید بشود.
در نیل نفیش افکنم از هستی ثابت کنم که صاحب ثعبانم
اگر باشد چنین آنهم عجب نیست بود حرفی و نفیش از ادب نیست
خرم دل آنکس که ز خود آگاه است نفیش سوی اثبات دلیل راه است
در تصور در نیاید عین آن عیب بر تصویر نه نفیش مدان
نه بحث ما در آن امر محال است که در اثبات و نفیش قیل و قال است
در میان لای نفیش ار نبود غیر اسمی نماند از اسلام
در جمال لم یزل چشم ازل حیران شده نی فزودی از دو عالم نی ز نفیش کاستی
چو زین اسباب اثباتش نشاید به نفیش بیش از این اسباب باید