نشیننده

معنی کلمه نشیننده در لغت نامه دهخدا

نشیننده. [ ن ِ ن َن ْ دَ / دِ ] ( نف ) اسم فاعل است از نشستن. آن که می نشیند. جالس. قاعد. || نشسته. که نشسته است :
نشینندگان جمله برخاستند.نظامی. || مقیم. که در جائی اقامت کند و بسر برد : نشستنگهی ز آن طرف بازجست
که دارد نشیننده را تن درست.نظامی.

معنی کلمه نشیننده در فرهنگ فارسی

اسم فاعل است از نشستن . آن که می نشیند . جالس . قاعد . یا نشسته . یا مقیم . که در جائی اقامت کند

جملاتی از کاربرد کلمه نشیننده

گه دروی کند چون نشیننده جای جهان بیند از جام گیتی نمای
به فرمود کاسباب کشتی کنند نشیننده راز و بهشتی کنند
نشستنگهی زان طرف باز جست که دارد نشیننده را تن‌درست
چشم سر عقل که بیننده کرد قطب فلک را که نشیننده کرد
نالم ز پی ناقه‌اش اکنون که ندیده است خاموش نشیننده محمل جرسم را
جامی اگر زنده بیننده ای در صف عشاق نشیننده ای
با صفتش پرده نشیننده تر گورتر آن چشم که بیننده تر
شود کشتی نیک و بد چون غریق نشیننده را نوح بهتر رفیق