نشائی

معنی کلمه نشائی در لغت نامه دهخدا

نشائی. [ ن َ ئی ی ] ( ع ص نسبی ) نشاسته فروش. نشاسته ساز. ( ناظم الاطباء ).

جملاتی از کاربرد کلمه نشائی

نقلست که جوانی را در مجلس جنید حالتی ظاهر شد توبه کرد و هرچه داشت بغارت داد و حق دیگران بداد و هزار دینار برداشت تا پیش جنید برد گفتند حضرت او حضرت دنیا نیست آن حضرت را آلوده نتوانی کرد بر لب دجله نشست و یک یک دینار آب در دجله میانداخت تا هیچ نماند برخاست و بخانقاه شد جنید چون او را بدید گفت: قدمی که یکبار باید نهاد به هزار بار نهی برو که ما را نشائی ازدلت بر نیامد که به یکبار در آب انداختی در این راه نیز اگر همچنین آنچه کنی بحساب خواهی کرد بهیچ جای نرسی بازگرد و به بازار شو که حساب و صرفه دیدن در بازار راست آید.
گفتم که خویشتن را قربان کنم خرد گفت ای ضعیف تن تو نشائی فدای شاه
مسیحش گفت تو این را نشائی چه خواهی آنچه با آن برنیائی
نمانی مگر بر فلک ماه را نشائی مگر خسروی‌گاه را
راستی الحق نگین خاتم دوران جز تو نشائی که دُر پاک نهادی