میرنده

معنی کلمه میرنده در لغت نامه دهخدا

میرنده. [ رَدَ / دِ ] ( نف ) نعت فاعلی از مردن. که بمیرد. ( یادداشت مؤلف ): مائت ؛ میرنده که به مردن نزدیک گشته. میت [ م َ ی ی ِ ]، مرده که هنوز نمرده. ( منتهی الارب ).

معنی کلمه میرنده در فرهنگ فارسی

( اسم ) آنکه بمیرد فانی : ازثری تا باوج چرخ اثیار همه میرنده اند دون و امیر. ( حدیقه ) جمع :میرندگان .

جملاتی از کاربرد کلمه میرنده

توئی گیرنده و میرنده مائیم توئی سلطان و ما مشتی گدائیم
درمانگران وجودی به انسان‌ها به عنوان موجودی نگاه می‌کنند که سازندهٔ معنای زندگی خویش هستند. ما موجوداتی میرنده هستیم که به علت اینکه خود آگاهیم، از فرا رسیدن مرگ خود اطلاع داریم. تنها در انعکاس مرگ است که ما می‌توانیم یاد بگیریم چگونه زندگی کنیم. انسان‌ها از خود سؤالاتی می‌پرسند که دربارهٔ نگرانی‌های اساسی‌شان است: من کیستم؟ آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ آیا در زندگی معنایی هست؟ چگونه می‌توانم انسانیتم را تشخیص دهم؟. وجودی‌ها معتقدند که در نهایت هر یک از ما می‌بایست با این سؤالات مواجه شویم و همه ما در قبال آنچه هستیم و قرار است بشویم، مسئولیت داریم.
پس تو که روزگارت با اول است و آخر هرچند دیر مانی میرنده همچو مائی
در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی در سنگ سقایی نهی در برقِ میرنده وفا
پس از این واقعه، اروس که زندگی بدون پسیخه را برای خود غیرممکن می‌دید، به المپ رفت تا از زئوس، یعنی خدای خدایان، برای ازدواج با این میرنده (وجود غیر ابدی)، یعنی پسیخه، اجازه بگیرد. زئوس، موافقت خویش با این ازدواج را، با کمال میل و رضایت تام، اعلام نمود و متعاقب آن آفرودیت نیز با پسیخه آشتی نمود و میان آن دو صلح و صفا برقرار گردید.
و آفرینش دو بود: یکی آفرینش عالم است به صورت جسد مردم که آن صورت زنده‌ایست سخن‌گوی میرنده و عالم جسمانی بدن بایست تا این صورت مردم به حاصل آمد و دیگر آفرینش صورت نفس مردم بود صورت زنده سخن‌گوی دانای نامیرنده و جسد مردم بدان بایست تا نفس دانا را از مردم به حاصل آید.