میرداد

معنی کلمه میرداد در لغت نامه دهخدا

میرداد. ( اِ مرکب ) رئیس و پیشوا و رئیس قضاوت و عدالت. ( ناظم الاطباء ). رئیس عدلیه. دادبیک. ( یادداشت مؤلف ) :
کم کن این آزار و این بدها مجوی
میرداد اینجاست خاموش ای پسر.سنائی.|| میریساول یا چاوش باشی که در دیوان پادشاهی امر و نهی او مجری است . ( ازشعوری ج 2 ورق 263 ).

جملاتی از کاربرد کلمه میرداد

این میرداد رشوت پنهان و آشکارا تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی
دای میرداد یا دای میردادی قبیله‌ای از مردم هزاره است که عمدتاً در ولسوالی دره صوف، ولایت سمنگان، افغانستان زندگی می‌کند.
نژاد خروت‌های لهستان و هلند به خروت‌های ایران برمیگردد. در سالیان دور دو برادر به نامهای اُبو خان و میرداد به منظور تجارت با شتر عازم هلند و از آنجا به لهستان می‌روند، از نسل آنها اطلاعات چندانی در دسترس نیست.
ای میرداد آتش پیچان چنین چرایی گفتا ز برق رویش دل بی‌قرار دارم
خواجهٔ جان گو مسلسل باش چون راهب که ما میرداد مجلس از زنار و ساغر ساختیم