میدانگه

معنی کلمه میدانگه در لغت نامه دهخدا

میدانگه. [ م َ / م ِ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) میدانگاه. مخفف میدانگاه. جای پهن فراخ که عاری از بنا باشد :
عابدان نعره برآرند به میدانگه از آنک
نعره شیردلان در صف هیجا شنوند.خاقانی.کعبه را نام به میدانگه عام عرفات
حجره خاص جهان داوردارا شنوند.خاقانی.بالای هفت خیمه پیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش.خاقانی. || میدان چوگان بازی و اسب سواری :
فراش صدرش هر شهی بهر چنین میدانگهی
چرخ از مه نو هر مهی چوگان نو پرداخته.خاقانی.

جملاتی از کاربرد کلمه میدانگه

ای اسیران سوی میدانگه روید کز شهانشه دیدن و جودست امید
چو دید آن دستبردش رام آزاد کمان زه کرد در میدانگه ا ستاد
به کار جنگ بشتابی بدفع خصم پردازی چو فلاحان یکی بستان به میدانگه عیان سازی
پهنهٔ گردون میدانگه جولان شه است وین مه نو اثر نعل سم اشقر اوست
زخمش همه خنده ریز چون گل میدانگه صد سپه تغافل
شاهزاده شد به میدانگه روان بانوان اندر قفای او نوان
کای خدا این شه گر آن شاه وفی است هان به میدانگه به خون آغشته کیست؟
جنگجویی را همه تن سوی میدانگه شدند لیک در میدان آن شیر ژیان روبه شدند
کعبه را نام به میدانگه عام عرفات حجرهٔ خاص جهان داور دارا شنوند
در آن میدانگه خالی ز آفت ربوده از همه گوی لطافت