معنی کلمه می خوارگان در لغت نامه دهخدا
گزیدند میخوارگان خواب خوش
پرستندگان دست کرده به کش.فردوسی.به می خوارگان ساقی آواز داد
فکنده بزلف اندرون تابها.منوچهری.آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان.منوچهری.ناصرخسرو به راهی می گذشت
مست و لایعقل نه چون می خوارگان.ناصرخسرو.پی سپر جرعه می خوارگان
دستخوش بازی سیارگان.نظامی.نه دل می دهد گفتن این بنوش
که می خوارگان را برآرد ز هوش.نظامی.میی کو به فتوای می خوارگان
کند چاره کار بیچارگان.نظامی.ز باده چنان آتشی برفروخت
که میخوارگان را در آن رخت سوخت.نظامی.و رجوع به میخواره و می خوار شود.