می بس
جملاتی از کاربرد کلمه می بس
جد او را کرد والا کردگار اندر ز می بس نماند تا چو جد خویشتن والا شود
مرا زور می بس نیندیشم از کس بگیرم قدح را ببندم عسس را
به بناگوش تو می بس نتواند آمد صبح از خون شفق پیر نگردد هرگز
بنگر که ز کائنات دیار نماند کُشتی همه را و زنده می بس باشی
نهان کن راز ما تا کس نداند بجز تو هیچکس می بس نداند
رتبه بط در شکار هیچ کم از کبک نیست پای خم می بس است دامن کهسار من
سوی لب می برد جام وانگبین می گشت می بس که می را چاشنی می داد زان جلاب خوش
بر آتش می بس که نظر دوختهام دوش امروز چو ساغر مژه در چشم ترم نیست
ز تاب آتش می بس که چهره اش افروخت به پیش او نتواند شدن نقاب سفید
گر ترا هر دوجهان پر کس بود این چه من دارم مرا می بس بود