موی موی

معنی کلمه موی موی در لغت نامه دهخدا

موی موی. ( ص مرکب ) پریشان. پراکنده ، چنانکه تارهای مو. آشفته :
گرچه صنما همدم عیساست دمت
روح القدسی چگونه خوانم صنمت
چون موی شدم ز بس که بردم ستمت
مویی مویی که موی مویم ز غمت.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 708 ).

جملاتی از کاربرد کلمه موی موی

ز موی موی عرق ریزدم به مدحت تو که خجلت آرد در مدح تو سخندانی
دلی که گم شد و موئی خبر نیامدم از وی به موی موی تو ظن می برند موی به مویم
گفتا ز دوری تو همی مویم کاتش‌ به موی موی من اندر زد
خون نیاز ماست که گردیده مشک تر از موی موی زلف معنبر فروچکد
به خویش بندی به دروغ رنجهای فره سوی پزشک شوی موی موی و نالانال
شاه بهرام در میان مصاف نوک تیرش چو موی موی شکاف
خوناب شوق مرقد پاک تو روز و شب از موی موی این تن لاغر فروچکد