موی تاب

معنی کلمه موی تاب در لغت نامه دهخدا

موی تاب. ( نف مرکب ) تابنده مو. موتاب. آنکه تارهای موی سر به هم تاب دهد و از آن رشته سازد. || آنکه طناب مویی می سازد. رسن تاب. رسنگر. ( ناظم الاطباء ) :
ز هجر موی تاب خود سیه شد روزگار من
ازآن است اینکه پستر می رود هر روز کار من.سیفی ( از آنندراج ).|| که موی خود یا دیگری بتابد. آنکه گیسوی خود تابیده باشد. کنایه است از معشوق که گیسوی بلند و تاب داده دارد.

معنی کلمه موی تاب در فرهنگ فارسی

تابند. مو ٠ موتاب ٠ آنکه تارهای موی سر بهم تاب دهد و از آن رشته سازد ٠

جملاتی از کاربرد کلمه موی تاب

گفتمش با موی تاب امرد تویی عمر ابد گفت اسیرم شو که مویی در رسن باشد مدد
به زور تندخویی خستگان را رام خود کردن به آتش بردن است از موی تاب پیچش مو را