موکبی

معنی کلمه موکبی در لغت نامه دهخدا

موکبی. [ م َ / مُوک ِ ] ( ص نسبی ) منسوب و مربوط به موکب پادشاه. ( یادداشت مؤلف ). منسوب به موکب و آنکه جزو موکب باشد. ج ،موکبیان. ( ناظم الاطباء ). || سوار یا پیاده که همراه پادشاه باشد. کسی که در التزام رکاب سلطان باشد. ( از یادداشت مؤلف ). سواری خاص :
با موکبیان یابم در موکب او جای
با مجلسیان یابم در مجلس او بار.فرخی.- استران موکبی ؛ استرانی که باروبنه پادشاه و همراهان او را در سفر کشند : بر اثر رسول استران موکبی می آورند با صندوقهای خلعت خلافت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43 ).
- موکبیان سحر ؛ فرشتگانی که در شب معراج در رکاب آن حضرت ( ص ) همراه بودند. ( از ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از آنندراج ).
- موکبیان سخن ؛ شاعران و سخن سنجان. ( از حاشیه مخزن الاسرار چ وحید ص 14 ) :
از پی بازآمدنش پای بست
موکبیان سخن ابلق به دست.نظامی.

معنی کلمه موکبی در فرهنگ فارسی

منسوب و مربوط به موکب پادشاه ٠

جملاتی از کاربرد کلمه موکبی

کاینک ای فرخ برادر باید از کرمان و فارس موکبی بی‌حدکشید و لشکری بی‌مررفت
موکبی کز فر او فردوس دیگر شد زمین موکبی کز گرد او گردون دیگر شد اثیر
آماده کند موکبی از خیل بهاری هر یک به گه معرکه، خونریز و فتن زا
از معادی موکبی وز موکب تو یک غلام از مخالف لشکری وز لشکر تو یک سوار
در فراق خدمت گرد همایون موکبی کاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نبات
تا جهان ماند بماند او که بی‌او روزگار موکبی بی‌شهریارست و سپاهی بی‌سرست
بر موکبی زند ز مصاف تو یک غلام بر لشکری زند ز سپاه تو یک سوار
سکندر موکبی دارا سواری ز دارا و سکندر یادگاری
با لشکری فره همه در عزم مشتهر با موکبی ‌گران همه در رزم ممتحن
در موکبی که روح قدس مرکبی کند پیدا بود که لاشهٔ ما تا کجا کشد