معنی کلمه مواسا در لغت نامه دهخدا
من از دنیا مواسایی همی یابم به دین اندر
که از دنیا و دین کس را چنین ناید مواسایی.ناصرخسرو.از خفاجه به سر راه معونت یابند
وز غزیّه به لب چاه مواسا بینند.خاقانی.فیض کرم کرد مواسای خویش
قطره ای افکند ز دریای خویش.نظامی.- مواسا داشتن ؛ همدمی وموافقت داشتن :
در هر چمن عاشق وشان بر ساقی و می جان فشان
پیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشته.خاقانی.- مواسا کردن ؛ شریک گشتن. مساهمت. شرکت کردن :
از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل
با دهر مدارا کن و با خلق مواسا.ناصرخسرو.بدانچه ما را در دست بود با او بخشش و مواسا کردن. ( ترجمه تاریخ قم ص 209 ).