مهش
معنی کلمه مهش در فرهنگ فارسی
جملاتی از کاربرد کلمه مهش
مرخ سوزد نماند از وی چیز چرخ و مهر و مهش نماند نیز
خرد در شست او سرمست مانده مهش چون ماهی در شست مانده
زهی جلال که کونین نیم لمعه اوست چو بر سپهر معالی زند مهش خرگاه
سجل به پاکی حسن تو صبح صادق داد که آفتاب و مهش ثبت بر گواهی کرد
خط مخوان نقشی که بر سطح مهش بینی از آنک آینه است آن روی و زنگش آه دلسوز منست
تیریکه مهش کمان بود پنهان مشتاب چو تیر تا شود پیدا
چو مه را تهمتن سر بام دید مسلسل به گرد مهش شام دید
بخواند آن اسم را بر آسمان شد مهش دربان و مهرش پاسبان شد
تا زمین چون مادری بود و مهش فرزند بود گفتی آن فرزند رفت و دامن مادرگرفت
دلش رفته از دست و پایش به گل مهش رفته از چشم و صبرش ز دل