مهراج

معنی کلمه مهراج در لغت نامه دهخدا

مهراج. [ م َ ] ( سانسکریت ، ص مرکب ، اِ مرکب ) مه راجه. مهاراجه. راجه بزرگ. و آن لقبی است فرمانروایان نواحی هند را. نام پادشاه هند. پادشاه هندوستان و هندوان او را مهاراج نامند. ( جهانگیری ). صورتی از مهاراجه. نام عامی است برای پادشاهان هندوستان. بزرگتر پادشاهان هندوستان را مهراج خوانند. ( مجمل التواریخ و القصص ) :
این سر و تاج غز و آن کت مهراج هند
این کُلَه ِ خان چین وآن کمر قیصری.عمعق.هیبتش تاج از سر مهراج هند انداخته
صولتش خون از دل طمغاج خان انگیخته.خاقانی.تاج بربود از سر مهراج زنگ
یاره طمغاج خان کرد آفتاب.خاقانی.و زابج جزایر جابه می باشد به حدود هند است و پادشاه آنجا را مهراج خوانند. ( نزهةالقلوب چ اروپا مقاله سوم ص 230 ).

معنی کلمه مهراج در فرهنگ فارسی

پادشاه بزرگ هندوستان است که او را بن کش میگفتند و در آن ولایات او را بمنزله جمشید و فریدون میشمردند و شهر بهار از ابنیه او بوده . علم موسیقی را که در هندی راگ گویند او در گوالیار شایع کرد. در آخر عهد مهراج بهود برادرزاده اش از او رنجیده بایران آمد و بزابلستان رفته به گرشاسب که در آنوقت جهان پهلوان و حاکم سیستان و سند بود پناه برد و گرشاسب بحمایت او با سپاهی بزرگ باذن ضحاک متوجه هند شد و در پنجاب با مالچنه سپهسالار مهراج مقابله و مقاتله کرد و بر او مظفر شد و بهندوستان رفت و بالاخره مهراج بعضی از بلاد را به برادرزاده خود واگذاشته با گرشاسب مودت و مصالحه کرد . آنگاه با گرشاسب مراجعت نمود . گویند مهراج تا هفتصد سال بدولت و اقبال بزیست و از وی چهارده پسر بماند بهتر و مهتر آنان گیشوراج ولیعهد او بود .
مه راجه . مهاراجه راجه بزرگ . نام پادشاه هند .

معنی کلمه مهراج در فرهنگ اسم ها

اسم: مهراج (پسر) (سانسکریت) (تلفظ: mahrāj) (فارسی: مهراج) (انگلیسی: mahraj)
معنی: نام رایج پادشاهان هندوستان، ( در قدیم ) مهاراجه، عنوان هر یک از افراد طبقه ای ممتاز در هند، شاه، امیر

جملاتی از کاربرد کلمه مهراج

خبر شد سوی شاه شام مهراج که: «بحر روم شد بر شام مواج
نبیره جهان جوی مهراج بود فروزنده زو گوهر و تاج بود
مرصع بگو هر یکی تاج داشت کازین پیش آن تاج مهراج داشت
پس آگاهی آمد ز مهراج شاه ز درد پدر گشت روزش سیاه
همان شاه مهراج بر جنگجوی نهاده ز کُه دیده بر ترگ اوی
چو مهراج بشنید برجست زود به گوینده بر مهربانی فزود
همه هند خون بود و تاراج بود که گرشاسب را رزم مهراج بود
به هر بزم چندان گهر برفرشاند که مهراج و گرشاسب خیره بماند
بزد نعره مهراج و بر پای خاست ز شادی تن از کُه بیفکند خواست
بدو گفت مهراج را شو بگوی دگر باره بازآمدی جنگجوی