مه مرد

معنی کلمه مه مرد در لغت نامه دهخدا

مه مرد. [ م ِه ْ م َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) مرد بزرگ. بزرگمرد. || کدخدا و ریش سفید بازار و محله و اصناف. ( برهان ). || در بیت زیر گویا مرادف کاروانسالار و بزرگ قافله است :
سالار بار مطران مه مرد جاثلیق
قسیس باربر نه و ابلیس بدرقه.سوزنی.

معنی کلمه مه مرد در فرهنگ فارسی

مرد بزرگ بزرگ مرد

جملاتی از کاربرد کلمه مه مرد

چنین میگفت با مه مرد استاد که گاوی را فریدون حق فرستاد
بود خیره دل سال و مه مرد آز کفش بسته همواره و چشم باز
چنان مه مرد بر وی مهربان شد که مهر هرمزش مُهر روان شد
بر آن دارد او سال و مه مرد را که در دل کند با غم و درد را
چند روزی برین نسق چو گذشت که و مه مرد و زن مریدش گشت
عجب نبود گر آید روزگاری که از مه مرد زاید شهریاری