منفخ

معنی کلمه منفخ در لغت نامه دهخدا

منفخ. [ م ِ ف َ ]( ع اِ ) دمه آهنگران. ج ، منافخ. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). دمه آهنگران و آن پوست حیوان باشد که از آن باد به آتش می رسانند. ( غیاث ) ( آنندراج ). منفاخ.
منفخ. [ م ُ ن َف ْ ف ِ ] ( ع ص ) آنچه که باد در شکم بسیار پیدا کند. ( غیاث ) ( آنندراج ). باددار. نفاخ . ( یادداشت مرحوم دهخدا ). چیزی که در جوهر آن رطوبت غریبه غلیظه باشد و چون حرارت غریزی در آن رطوبت عمل کند به باد تبدیل شود و به علت کثرت و غلظت تحلیل نشود و باقی اجزای آن غذا و دوا گردد مانند لوبیا و زنجبیل. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به همین مأخذ و کتاب دوم قانون ص 150 شود.
منفخ. [ ] ( ع اِ ) نوعی مار. ( دزی ج 1 ص 7 ).

معنی کلمه منفخ در فرهنگ فارسی

نوعی مار

جملاتی از کاربرد کلمه منفخ

آن باد به حلق افکند این باد به دستار آن مشک منفخ شود این خیک مورم