ممسکی

معنی کلمه ممسکی در لغت نامه دهخدا

ممسکی. [ م ُ س ِ ] ( حامص ) زفتی ولاَّمت. خست و کم خرجی. ( از ناظم الاطباء ) :
گر سایه کف تو برافتد به ممسکی
اندرزمان بیفتد از او نام ممسکی.سوزنی.مکن تا در غمت ناید درازی
چو زاهد ممسکی در خرقه بازی.نظامی.

جملاتی از کاربرد کلمه ممسکی

ز ممسکی فلک از من دریغ داشته است به زخم خار اگر از خارزار ساخته ام
گر سایه کف تو درافتد به ممسکی در زمان بیفتد ازو نام ممسکی
مکن تا در غمت ناید درازی چو زاهد ممسکی در خرقه بازی
چو مفلسی است که خواهد ز ممسکی نعمت کسی که راحتی از این زمانه، می‌طلبد
یک ممسکی را به بخشش ستود که ای برتر از معن و حاتم به جود
به شیشه خانه عمر خودست سنگ زدن ز ممسکی سخن سخت با گدا گفتن
تراست ممسکی نفس ازین ترش طبعی که طبع هر ترشی را ملازمست امساک