معنی کلمه مقلی در لغت نامه دهخدا
مقلی. [ م َ لی ی ] ( ع ص ) گوشت بریان کرده. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). برشته شده و بریان شده در تابه. ( ناظم الاطباء ). || دشمن داشته شده. ( از اقرب الموارد ).
مقلی. [ م ُ ] ( ص نسبی ) منسوب به مقله و ابن مقله. || قسمی از تراش و اندام قلم منسوب به ابن مقله. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : به زمین عراق دوانزده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر و هر یکی را به بزرگی از خطاطان خوانند، یکی مقلی به ابن مقله باز خوانند. ( نوروزنامه ص 49 ).
مقلی. [ م َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان نجف آباد است که در شهرستان بیجار واقع است و 170 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ، ج 5 ).