مقاتوره

معنی کلمه مقاتوره در لغت نامه دهخدا

مقاتوره. [ م َ رَ / رِ ] ( اِخ ) یکی از نجبای چین باستان. ( از فهرست ولف ). بنابه روایت فردوسی ، از سرداران بزرگ خاقان چین و به گوهر از او برتر بود و خاقان ناگزیر شبی هزار دینار به او باج می داد تا او سپاه چین را تمشیت دهد. آنگاه که بهرام چوبین به دربار خاقان رفت ، در خاقان دمید که او رابرکنار و خود را آسوده سازد. سرانجام مقاتوره در جنگ تن به تن به دست بهرام چوبین کشته شد :
یکی نامداری که بدیار اوی
به رزم اندرون دست بردار اوی
از او مه به گوهر مقاتوره نام
که خاقان از او یافتی نام و کام.( شاهنامه چ بروخیم ج 9ص 2802 ).چو بهرام جنگ مقاتوره کرد
وز آن مرد جنگی برآورد گرد.( شاهنامه ایضاً ص 2807 ).مقاتوره چون کشته گشته بزار
اَبَر دست بهرام آن روزگار
قلون را دل از دردجوشان بدی
شب و روز از غم خروشان بدی
به تن نیز خویش مقاتوره بود
دلش بد ز بهرام پر درد و دود.( شاهنامه ایضاً ص 2820 ).

جملاتی از کاربرد کلمه مقاتوره

ز خاقان مقاتوره آمد بخشم یکایک برآشفت و بگشاد چشم
ازو مه به گوهر مقاتوره نام که خاقان ازو یافتی نام و کام
گذشت آن شب و بامداد پگاه بیامد مقاتوره نزدیک شاه
زمانی همی‌بود بهرام دیر که تاشد مقاتوره از رزم سیر
چو بهرام جنگ مقاتوره کرد وزان مرد جنگی برآورد گرد
بدو گفت بهرام که اکنون پگاه چو آید مقاتوره دینار خواه