معنبری

معنی کلمه معنبری در لغت نامه دهخدا

معنبری. [ م ُ عَم ْ ب َ ] ( حامص ) معنبر بودن. عنبرین بودن. آغشته به عنبر بودن :
بیضه مهر احمدی جبهتش از گشادگی
روضه قدس عیسوی نکهتش از معنبری.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 422 ).رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی تو
طوق کشان سردمش چون خطت از معنبری.خاقانی ( دیوان ، ایضاً ص 426 ).

جملاتی از کاربرد کلمه معنبری

طلیعه جوانی هنوز از لشکر پیری اثری ندیده بود و جاسوس صغر از ناموس کبر خبری نیاورده بود هنوز گلبن عهد شباب نوبر بود و نهال عمر تازه وتر، هنوز حظ عذار چون عهد صبا بصورت و صفت مشکی و معنبری بود.