معنی کلمه معلق زن در لغت نامه دهخدا
کف در آن ساغر معلق زن چو طفل غازیان
کز بلور لوریانش طوق و چنبر ساختند.خاقانی.آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند
بر در کعبه معلق زن و دروا بینند.خاقانی.همان پای کوبان کشمیرزاد
معلق زن از رقص چون گردباد.نظامی ( از آنندراج ).زمین گشته چون آسمان بیقرار
معلق زن از بازی روزگار.نظامی.به بازی در هوایی رغبت انگیز
معلق زن شده مرغان شب خیز.امیرخسرو ( از آنندراج ).و رجوع به معلق و معلق زدن شود. || مردم لوند و حیز و مخنث را گویند. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ). گاهی بر مردم لوند و هیز و مخنث نیز اطلاق کنند. ( آنندراج ). || شخصی را هم می گویند که نماز را به سرعت تمام گزارد. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ).