معضد

معنی کلمه معضد در لغت نامه دهخدا

معضد. [ م ِ ض َ ] ( ع اِ ) داس درخت بر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). داس و یا شمشیرمانندی که بدان درخت می برند. ج ، معاضد. ( ناظم الاطباء ). دهره. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || سیف که خوار داشته شود به درخت بریدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). شمشیری که به درخت بریدن مستعمل شده باشد. ج ، معاضد. ( ازاقرب الموارد ). و رجوع به معضاد شود. || بازوبند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || توشه دان مسافر که بر بازو افکند. ج ، معاضد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
معضد. [ م ُ ع َض ْ ض َ ] ( ع ص ) جامه ای که علم بر بازو دارد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). جامه ای که بر بازوی آستین آن نگار و یا ریشه باشد. ( ناظم الاطباء ).
معضد. [ م ُ ع َض ْ ض ِ ] ( ع ص ) غوره خرماکه از یک جانب به رسیدن نزدیک شده باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

جملاتی از کاربرد کلمه معضد

گر فلسفی در این ره برهان گفت نشناخته زموزه معضد را