معزولی

معنی کلمه معزولی در لغت نامه دهخدا

معزولی. [ م َ ] ( حامص ) مقابل مشغولی. ( آنندراج ). گوشه نشینی و خانه نشینی و بیکاری و بی شغلی و محرومی و دورشدگی از شغل و درجه و منصب. ( ناظم الاطباء ). برکنار شدگی از کار و وظیفه :
روز درماندگی و معزولی
درد دل پیش دوستان آرند.( گلستان ).نزد خردمندان معزولی به که مشغولی. ( گلستان ).بر خلاف سایر وزرا که چون ایشان را حادثه و واقعه ای افتاده و معزولی دست داده از هر گوشه ای دشمنی دیگر به رفع و دفع او برخاسته... ( تاریخ قم ص 6 ).
این سطرهای چین که ز پیری به روی ماست
هریک جداجداخط معزولی قواست.صائب.حاکمان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند.( امثال و حکم ج 2 ص 687 ).

معنی کلمه معزولی در فرهنگ فارسی

مقابل مشغولی گوشه نشینی و خانه نشینی و بیکاری و بی شغلی و محرومی و دور شدگی از شغل و درجه و منصب .

جملاتی از کاربرد کلمه معزولی

نکند گوش به پروانه معزولی خط چشمش از هر مژه ای فتنه نشان است هنوز
به معزولی به چشمم درنشستی چو عامل گشتی از من چشم بستی
ترا از بهر آن کردند اخراج نه معزولی ز بخت و تخت و سرتاج
خواجگان در زمان معزولی همه شبلی و بایزید شوند
این سطرهای چین که ز پیری بروی ماست هر یک جدا جدا خط معزولی قواست
با تلخی معزولی میری بنمی ارزد یک روز همی‌خندد صد سال همی‌لرزد
تا کند تعلیمشان عذر گناه عذر معزولی آن عذر گناه
دل طاووس را از مستی جوش شده معزولی جنّت فراموش
مکن بشغل تعلل که وقت معزولی کس از تو یاد نیارد بهیچ تاوانی