جملاتی از کاربرد کلمه معجزی
هر لبش گاه تبسم معجزی دارد جدا یک لبش جان میستاند یک لبش جان میدهد
باز ار بکشتی عاجزی بنمای از لب معجزی چون از عزی نبود عزی لا را بزن بر روی لات
از آن ترسم که گوید یار فایز که من هم معجزی داریم نمایان
خلاف معجز داود معجزی دارد هر آن کسیکه به جان مر تو را بود دشمن
لبریز غم بود دل و این طرفه معجزی ست کز شیشه شکسته نریزد شراب تو
آن ابوجهل از پیمبر معجزی خواست همچون کینهور ترکی غزی
زمین این بیمارستان اهدائی خاندان والی زاده معجزی به دولت وقت بوده است.
معجز معجزی پدید آمد چون فرورید قوم او پسری
چو در مدح تو شعر من معجزست مرا معجزی خوان معزی مخوان
از تکلف در گذر تا نفس شوخی کم کند سر برون از غرفه شاهد را ز زیبا معجزی است
معجزی اکنون به فرمان تو بینم باده را معجزی دیگر به فرمان سلیمان بود باد