مشوی

معنی کلمه مشوی در لغت نامه دهخدا

مشوی. [ م َش ْ وی ی ] ( ع ص ) ( از «ش وو» ) آنکه او را سنگ خطا کرده باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از تاج العروس ) ( ازناظم الاطباء ) ( از محیطالمحیط ) ( از اقرب الموارد ).
مشوی. [ م َش ْ وی ی ] ( ع ص ) بریان کرده. ( مهذب الأسماء ). بریان. ( غیاث ) ( آنندراج ). بریان شده و برشته شده. ( ناظم الاطباء ). سرخ کرده. کباب. کباب کرده. برشته. بوداده. بریان. بریان کرده. بریان شده. حنیذ. کباب شده . ( یادداشت مؤلف ) : هلیله زرد یک درم و نیم ، سقمونیای مشوی سه طسوج. ( ذخیره خوارزمشاهی ). رب سیب سه درم ، ترید یک درم و نیم ، سقمونیا مشوی نیم درمسنگ. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
مشوی. [ م ُش ْ ] ( ع ص ) آنکه گوشت را بریان میکند و آماده میکند برای پختن. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه مشوی در فرهنگ فارسی

( اسم ) بریان شده
آنکه گوشت را بریان میکند و آماده میکند برای پختن .

جملاتی از کاربرد کلمه مشوی

هرچند ازین هراس به خون روی شسته‌ای از جان مشوی دست که ایمن شدی به‌ جان
از من مشوی دست که من بیتو شسته ام هم روبآب دیده و هم دست از آبروی
پی مدح و ثنایت چون قلم عمریست سرگرمم مشوی از حفظ نام خویش طومار زبانم را
سوادِ دیدهٔ غمدیده‌ام به اشک مشوی که نقشِ خالِ توام هرگز از نظر نرود
دست خود هرگز به خاک و گل مشوی از برای دست شستن آب جوی
با این همه هم ز جست و جویی کاهل مشوی به هیچ سویی
مرا چو مست بمیرم بهیچ آب مشوی مگر بجرعه ی دُردی کشان باده پرست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض چو سعدی فرو شوی دست از غرض
اگر گل به سر داری اکنون مشوی اگر گل به دست است اکنون مبوی
که گر سر به گل داری اکنون مشوی یکی تیز کن مغز و بنمای روی