معنی کلمه مشفقی در لغت نامه دهخدا
بر ملک و خانه تو ملک مشفقی نمود
گر مشفقی نمود مر او را فلک ، رواست.فرخی.این سخن گفت و چون از این پرداخت
مشفقی کردو مهربانی ساخت.نظامی.
مشفقی. [م ُ ف ِ ] ( اِخ ) بغدادی است و در خدمت مولانا لسانی بلکه مولانا را، بجای فرزند بود. بخدمت ارباب شعر رسیده و در قوافی وقوفی دارد. جواب مطلع کمال خجندی که :
سرو دیوانه شده از هوس بالایش
میرود آب که زنجیر نهد برپایش.
گفته ، این غزل از اوست :
گر کند در نظرم جلوه قد رعنایش
سر نهد مردمک دیده من برپایش
سرو پیش قد او لاف زد از رعنایی
باد آمد بچمن تا بکند از جایش
سنبل آشفته شده در چمن از طره او
آتش افتاده به گل از رخ بزم آرایش.( تحفه سامی ص 138 ).
مشفقی. [ م ُ ف ِ ] ( اِخ ) آذر بیگدلی در آتشکده آرد: به کرباس فروشی اوقات میگذراند و بسیار نیک ذات و خجسته صفات بود. از اوست :
قاصدم مژده به بیماری اغیار آورد
جان فدایش که رساند خبری بهتر از این.
و رجوع به آتشکده آذر چ سنگی ص 260 شود.