مشغول دل

معنی کلمه مشغول دل در لغت نامه دهخدا

مشغول دل. [ م َ دِ ] ( ص مرکب ) مغموم. گرفته دل. که دل مشغولی دارد. نگران : گفتم چنین کنم و مشغول دل تر از آن گشتم که بودم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 71 ). دیگر روز چون بدرگاه شدم هزاهزی سخت بود و مردم ساخته بر اثر یکدیگر میرفت و سلطان مشغول دل. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232 ). روزی دو بار بار می داد بر رسم پدر که سخت مشغول دل بود و جای آن بود اما با قضای آمده تفکر و تأمل هیچ سودی ندارد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 553 ). و رجوع به دل مشغولی شود.

معنی کلمه مشغول دل در فرهنگ فارسی

مغموم گرفته دل

جملاتی از کاربرد کلمه مشغول دل

و روز پنجشنبه روزه گرفت امیر، رضی اللّه عنه، و نان با ندیمان و قوم‌ میخورد این ماه رمضان. و هر روز دوبار بار میداد و بسیار می‌نشست بر رسم پدر امیر ماضی، رضی اللّه عنه، که سخت مشغول دل میبود- و جای آن بود- امّا باقضای آمده تفکّر و تأمّل هیچ سود ندارد .
از استادم بونصر شنودم، گفت «چون این نامه‌ها برسید، بر امیر عرضه کردم که از بوسهل و سوری رسید، مرا گفت که ما شتاب کردیم، ندانیم که کار حاجب و لشکر با این مخالفان چون شود. گفتم: ان شاء اللّه که جز خیر و خوبی دیگر هیچ نباشد.» امیر نیز شراب نخورد روز بازپسین‌ شعبان که مشغول دل بود. و ملطّفه‌ها رسید از سرخس و مرو که: چون مخالفان شنودند که حاجب از نشابور قصد ایشان کرد، سخت دل مشغول‌ شدند و گفتند: کار این است که پیش آمد . و بنه‌ها را در میان بیابان مرو فرستادند با سوارانی که نابکارتر بودند و جریده‌ لشکر بساختند، چنانکه بطلخاب‌ سرخس پیش آیند و جنگ آنجا کنند و اگر شکسته شوند، بتعجیل بروند و بنه‌ها بردارند و سوی ری کشند، که اگر ایشان را قدم از خراسان بگسست‌ جز ری و آن نواحی که زبون‌تر است هیچ جای نیست.
بگفتمی تا قفاش بدریدندی‌ و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خائن بکار نیاید. و برخاستیم و بازگشتیم. و امیر بوسهل عارض را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سرد کرده‌ و گفته که تا کی ازین تدبیرهای خطای تو؟ اگر پس ازین در پیش من جز در حدیث عرض‌ سخن گویی، گویم گردنت بزنند. و عبدوس را نیز خوانده و بسیار جفا گفته که سرّ ما را که با تو گفتیم، آشکارا کردی! و شما هیچ کس [سرّ] داشتن را نشایید، و برسد بشما خائنان آنچه مستوجب آنید. و امیر پس ازین سخت مشغول دل می‌بود و آنچه گفتنی بود در هر بابی با خواجه بزرگ و با من میگفت و باد این قوم بنشست‌، که مقرّر گشت که هر چه میگویند و میشنوند خطاست.
محال باشد فال و محال باشد زجر مدار بیهده مشغول دل به زجر و به فال