مسم

معنی کلمه مسم در لغت نامه دهخدا

مسم. [ م ُ س ِم م ]( ع ص ) دارای باد گرم. ذی سموم. ( از اقرب الموارد ).
- یوم مسم ؛ یوم سام. روز باد گرم. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). ذوسموم.
مسم. [ م ِ س َم م ] ( ع ص ) آن که بخورد هر چیز را که بر آن قادر شود. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).
مسم. [ م َ س َم م ]( ع اِ ) موضع نفوذ. ج ، مَسام . جج ، مَسامات. ( ناظم الاطباء ). ثقبه و منفذ پوست بدن. ( از اقرب الموارد ).

معنی کلمه مسم در فرهنگ فارسی

موضع نفوذ

جملاتی از کاربرد کلمه مسم

به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم ز در خودم برون ران که نه قفل و نه کلیدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
تا مسم را زر کند اکسیر سازی در کجاست روی آنم نیست تا خود منت از آهن کشم
تا نشد زر مس نداند من مسم تا نشد شه دل نداند مفلسم
در چشم تو من مسم دگر کس زر سرخ فردا بنمایمت چو بر سنگ زنی
ز خود مسم به تو زرم به خود سنگم به تو درم کمر بستم به عشق اندر به اومید قبای تو
من که مسم را به زر اندوده‌اند می‌کنم آنها که نفرموده‌اند
عمل کن مسم را ازین کیمیا خلاصی ده از هر غمم چون طلا
کام بخشا زتو مسم زر شد کار خود کرد کیمیای نظر