مزند

معنی کلمه مزند در لغت نامه دهخدا

مزند. [ م َ ن ِ ] ( اِخ )دهی است از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیّه ،در 5/5هزارگزی جنوب غربی هشتیان و 5/5 هزارگزی غربی راه هشتیان به گنبد و در دامنه سردسیری واقع و دارای 192 تن سکنه است. آبش از کوهستان ، و محصولش غلات وتوتون و شغل مردمش زراعت و گله داری ، و صنایع دستی آن جاجیم بافی است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).
مزند.[ م ُ زَن ْ ن َ ] ( ع ص ، اِ ) تنگ خوی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). فرومایه. و تنگ خو. ( مهذب الاسماء ). || زُفت و بخیل. || پسرخوانده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). || جامه کوتاه پهن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). جامه اندک پهنا. ( اقرب الموارد ) ( مهذب الاسماء ). || ( ص ) کم و اندک و قلیل : عطاء مزند. ( اقرب الموارد ).
مزند. [ م ُ زَن ْ ن ِ ] ( ع ص ) دروغگوی. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || عذاب کننده زیاد بر جرم. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || تنگ کننده. ( از منتهی الارب ).

جملاتی از کاربرد کلمه مزند

جمله دانای این سرّ ور مزند که کند هر منی دگر فرزند
خون کسان مزند چو زنگی شراب را مال کسان خورند چو هندو نبات را