مزجی

معنی کلمه مزجی در لغت نامه دهخدا

مزجی. [ م َ جی ی / ی ] ( ع ص نسبی ) آمیغی.
- ترکیب مزجی ؛ آن است که دو کلمه را که هریک معنی جداگانه دارند با یکدیگر ترکیب کنند و نام یک شخص نهند چون «معدی کرب » که هر دو کلمه نام یک شخص است و هرجزء دلالت بر معنی مستقلی ندارد. بخلاف ترکیب اسنادی.
مزجی. [ م ُ جا ] ( ع ص ) چیز اندک. مؤنث آن مزجات است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). هرچیز اندک و بی قدر. ( ناظم الاطباء ).
مزجی. [ م ُ زَج ْ جا ] ( ع ص ) کشتی به شتاب رانده شده. ( ناظم الاطباء ).
مزجی. [ م ُ زَج ْ جا ] ( ع ص ) رجل مزجی ؛ مردی که خویشتن را به گروهی چسباند که از ایشان نبود. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). و مزلَّج. ( اقرب الموارد ). و رجوع به مزلج شود.

معنی کلمه مزجی در فرهنگ فارسی

مردی که خویشتن را به گروهی چسباند که از ایشان نبود

جملاتی از کاربرد کلمه مزجی

شیخ را مقدار شصت جلد مصنفات است که اول آنها کتاب روض‌الجنان و آخرین آنها کتاب‌الروضه فی شرح اللمعه است. معروف‌ترین تألیف او در فقه الروضة البهیه فی شرح اللمعه الدمشقیه نام دارد که شرح مزجی کتاب لمعه دمشقیه از شهید اول است و دیگر مسالک الافهام است که شرح شرایع الاسلام از محقق حلی است. در استانبول، رسالهٔ مشتمل بر ده مبحث که هر مبحث در علمی از علوم عقلیه و نقلیه و تفسیر و غیره بود را ظرف هجده روز تألیف کرد.