مرقعه

معنی کلمه مرقعه در لغت نامه دهخدا

( مرقعة ) مرقعة. [ م ُ رَق ْ ق َ ع َ ] ( ع ص ، اِ ) مؤنث مرقّع. ج ،مرقعات : شاه سپاه عجم گرد کرد... خود تنها برفت و به مرقعه اندر شد به صورت درویشی و یک سال به روم اندر همی گشت. ( ترجمه طبری بلعمی ). || پوشش پیشوایان صوفیه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

معنی کلمه مرقعه در فرهنگ فارسی

( اسم ) یک مرقع جمع : مرقعات . توضیح خرق. صوفیان علامت اشتهار آن بخرقه این است که پاره های مختلف و گاهی رنگارنگ بهم آورده و از آنهاخرقه می ساخته اند و جامه ای سخت بتکلف بوده است و آنرا بدین مناسبت مرقعه نیز می گفته اند .

جملاتی از کاربرد کلمه مرقعه

پس بر تو بادا که هرچه از آن تو نگردد قصد آن نکنی؛ که اگر هزار سال تو به قبول طریقت بگویی چنان نباشد که یک لحظه طریقت تو را قبول کند؛ که این کار به خرقه نیست، به حُرقه است. چون کسی با طریقت آشنا بود ورا قبا چون عبا بود و چون پیر بزرگ را گفتند: «لِمَ لاتَلْبِسُ المُرَقَّعَةَ؟» قال: «مِنَ النِّفاقِ أنْ تَلْبِسَ لباسَ الفِتْیانِ ولاتدْخُلَ فی حَمْلِ أثْقالِ الفُتُوَّةِ.» : «چرا مرقعه نپوشی؟» گفت: «از نفاق بود که لباس جوانمردان بپوشی و اندر تحت ثقل معاملت جوانمردان درنیایی، با ترک حمل حِمْل جوانمردی منافقی باشد.»
پس چون بالغی اندر کمال ولایت خداوند مر مریدی را از پس این سه سال تربیت اندر ریاضت مرقعه پوشد، روا بود.
اما چون این مرقّعه پوشید اگر اندر غلبهٔ حال و قهر سلطان وقت بدرد، مسلّم و معذور است؛ و چون به اختیار و تمییز درد، اندر شرط این طریقت بیش وی را مسلّم نیست مرقّعه داشتن و اگر بدارد چنین که یکی از مرقعه داران زمانه، به ظاهر بی باطن بسند کار شده.
و نیز گفته‌اند: پوشانندهٔ مرقعه را چندان سلطنت باید اندر طریقت که چون اندر بیگانه نگرد به چشم شفقت، آشنا گردد و چون جامه‌ای اندر عاصی پوشد از اولیای خدا گردد.
و شیخ محمد بن خفیف رضی اللّه عنه بیست سال پلاسی داشت پوشیده و هر سال چهار چهل بداشتی و اندر هر چهل روز تصنیفی بکردی از غوامض علوم حقایق. اندر وقت وی پیری بود از محققان علمای طریقت به پَرَک پارس نشستی وی را محمد زکریا گفتندی. هرگز مرقعه نپوشیدی. از شیخ محمد پرسیدند که: «شرط مرقعه چیست و داشتن آن مر که را مسلم است؟» گفت: «شرط مرقعه آن است که محمد زکریا در میان پیراهن سفید به جای می‌آرد، و داشتن آن او را مسلم است.»
و ذاالنون مصری روایت کند که: من وقتی در کشتی نشستم که تا از مصر به جده رویم جوانی مرقعه دار با ما اندر کشتی بود، و مرا از وی التماس صحبت می‌بود؛ اما هیبت وی مرا می‌باز داشت از سخن گفتن با وی؛ که بس عزیز روزگار مردی بود و هیچ از عبادت خالی نبود تا روزی صُرّه‌ای جواهر از آنِ مردی گم شد. خداوند صره مر این جوان را تهمت کرد. خواستند تا با وی جفایی کنند. من گفتم: «با وی بدین گونه سخن مگویید، تامن از وی بخوبی بر رسم.» به نزدیک وی آمدم و با وی به تلطف بگفتم که: «این مردمان را صورتی بسته است از تو، و من ایشان را از درشتی و جفا بازداشتم. چه باید کرد؟» وی روی سوی آسمان کرد و چیزی بگفت. ماهیان دیدم که بر روی آب آمدند و هر یکی جوهری اندر دهن گرفته چون مردمان کشتی آن بدیدند، وی پای بر روی آب نهاد و برفت. پس آن که صره برده بود از اهل کشتی مر آن را باز داد و مردمان کشتی بسیار ندامت خوردند.
پس مرقعه سِمَت صالحان و علامت نیکان و لباس فقرا و متصوّفه است و در حقیقت فقر و صفوت، پیش از این سخن رفت و اگر کسی مر لباس اولیا را آلت جمع دنیا و پوشش آفت خود سازد، مر آن را بدان زیانی بیشتر ندارد. و باللّه التوفیق.