مرادت

معنی کلمه مرادت در لغت نامه دهخدا

مرادت. [ م َ دَ ] ( ع مص ) سرکش شدن. سرکشی. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به مرادة شود.
مرادة. [ م َ دَ ] ( ع مص ) دلیری کردن و سرکشی نمودن. ( ازناظم الاطباء ). سرکش گردیدن. ( از منتهی الارب ). مرودة. ( اقرب الموارد ). || از همه هم پیشگان سبقت بردن. ( منتهی الارب ). || خوی گرفتن بر چیزی وهمیشگی ورزیدن. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مرودة شود.
مرادة. [ م ُ رادْ دَ ] ( ع مص ) با کسی رد کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). برگردانیدن چیز رابه کسی. ( از منتهی الارب ) ( متن اللغة ). رد کردن و برگرداندن چیزی را بر کسی و رجوع دادن سخنی را به کسی و اقاله کردن بیع را: راده الشی ٔ؛ رده علیه ، و راده فی القول ؛ راجعه ایاه و البیع قایله. ( اقرب الموارد ).
مرادة. [ م ُ دَ ] ( ع ص ، اِ ) تأنیث مراد به معنی خواسته و اراده شده. رجوع به مراد شود.

معنی کلمه مرادت در فرهنگ فارسی

سرکش شدن

جملاتی از کاربرد کلمه مرادت

چه داری مرادت به من بازگوی مپوشان ز من راز خود بازگوی
به من می‌کنی لطفی از حد زیاده مرادت ازین لطف ایذاست گوئی
به یک یک مرادت نکو کن نگاه که هست اندر آن طاعت پادشاه
بسر تیغ زبان زر دهی از چهره مرا بچنین زر نشود تیغ مرادت بنیام
به دل گفتا چه داری ؟ گفت یادت مرادت گفت چه ؟ گفتا مردات
اگر برنیاید مرادت رواست مراد تو فرموده ی پادشاست
کند چرخ آنچه تو باشد مرادت همیشه سرنوشت نیک بادت
زدی از دیدن بیگانگان، صد طعنه بر دربان مرادت زین سخن، گر رفتن من بود برخیزم!
چنانکه داد مرادت بقا دهاد تورا که از بقای تو باقی است ملکت و ایمان
کنون بازگردم بگویم بدوی که آب مرادت روان شد به جوی