مدش

معنی کلمه مدش در لغت نامه دهخدا

مدش. [م َ ] ( ع مص ) کم خوردن. ( منتهی الارب ) ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). || کم دادن. ( منتهی الارب ). کم بخشیدن. اندکی عطا کردن. مدوش. ( متن اللغة ).
مدش. [ م َ دَ ] ( ع مص ) سست شدن بینائی. ( منتهی الارب ). به مَدَش دچار شدن چشم. ( از متن اللغة ). || تاریک شدن چشم از گرسنگی یا از گرمی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || فروهشته شدن پی دست و کم گوشت گردیدن دست یا باریک گشتن آن. ( از منتهی الارب ). سست بودن عصب دست و کمی گوشت آن. ( از متن اللغة ). || سبک و چست گردیدن با حسن سیر. ( منتهی الارب ): مدشت الناقة؛ اسرعت أوب یدها فی حسن سیر. ( متن اللغة ). || درخوردن شکم بند دستی از سستی . ( منتهی الارب ). || ( اِمص ) ظلمت و تاریکی چشم بر اثر گرسنگی یا حرارت خورشید. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). || رخوت نعت عصب دست و باریکی و نازکی دست یا کم گوشتی و لاغری آن. گویند: انه لامدش الاصابع؛ منتشرالاصابع رخوالقضبة و فی التاج : رخوالقبضة. || کمی گوشت پستان زن. ( از اقرب الموارد ). قِلّة لحم فی ثدی المراءة. ( متن اللغة ). || شکافتگی در پا. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). || سرخی و سختی در رخسار. ( منتهی الارب ). حمرت و خشونت در وجه و صورت. ( از اقرب الموارد ). حمرة. || حمق. ( متن اللغة ) ( اقرب الموارد ). || مرض. ( متن اللغة ). ما به مدش ؛ ای مرض. ( اقرب الموارد ). || سبکی و چستی و چالاکی درمسافرت. ( ناظم الاطباء ) .
مدش. [ م ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ اَمْدَش و مدشاء. رجوع به مدشاء شود.
مدش. [ م َ دِ ] ( ع ص ) رجل مدش ؛ مرد گول و نادان در کار. ( ناظم الاطباء ). اخرق. ( متن اللغة ) ( اقرب الموارد ).

جملاتی از کاربرد کلمه مدش

طاس چو بحر بصره بین جزر و مدش به جرعه‌ای ساحل خاک را ز در موج عطای نو زند
کریستول بالنسیاگا خانهٔ مدش را در سال ۱۹۶۸ تعطیل کرد و در ۱۹۷۲ درگذشت. خانهٔ مد او تا سال ۱۹۸۶ فعالیتی نداشت.
کند بروی تجلی حی دیموم حیات سر مدش بخشد بمعلوم
شه چو دریا‌ست بی‌دروغ و دریغ جزر و مدش به تازیانه و تیغ