مددگار

معنی کلمه مددگار در لغت نامه دهخدا

مددگار. [ م َ دَدْ ] ( ص مرکب ) مددکار. رجوع به مددکار و نیز رجوع به ناظم الاطباء شود.

جملاتی از کاربرد کلمه مددگار

فصل چهاردهم ستاره افغان تاریخی بود. یک گروه متنوع متشکل از دوازده هنرمند با استعداد از سراسر افغانستان پس از داوری توسط میر مفتون، قیس الفت و سیدا گل مینا به این دور راه یافتند. در این فصل، از دوازده شرکت کننده، دو نفر از آنها زن بودند. صدیقه مددگار از کابل و زهرا الهام از غزنی دو تن از خوانندگان زن این فصل بودند.
نه که در نیک و بدش یار شوی در شر و شور مددگار شوی
دریغا که سلطان دین خوار ماند پناه جهان بی مددگار ماند
ای سیدا مرا به عصا نیست احتیاج دست تهی ز دست مددگار می کشم
فرمت کلی فصل این بود که شرکت کننده با اکثریت آرای مردم در نمایش به جلو منتقل می شود. صدیق مددگار تا دور هفتم نمایش پیش رفت. در این فصل وسیم انوری، فیروز فاضل و زهرا الهام به سه بهترین راه یافتند.
آرزو کرد تا به بند افتد بی مددگار در کمند افتد
ظاهرا گرچه خصم و بدکار است در حقیقت تو را مددگار است
نایدت از دست که جنبی زجای تا نشود دست مددگار پای
گر مددگار من شود توفیق که کنم درس عشق را تحقیق
ز بس ت أکید حفظش ساخت دیگر جت ایو را مددگار برادر
دریغ ای جوان ریاحی نسب مددگار آل امیر عرب
چو همت شو درین کارم مددگار که همت کرد بر من واجب این کار