محو کرده

معنی کلمه محو کرده در لغت نامه دهخدا

محوکرده. [ م َح ْوْ ک َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) بسترده. پاک کرده. ازمیان برده :
ور تو خواهی از اجری امسال
آوری خط محوکرده پار.خاقانی.|| نابود و نیست کرده.

معنی کلمه محو کرده در فرهنگ فارسی

بسترده و پاک کرده

جملاتی از کاربرد کلمه محو کرده

یکی بیند دوئی را محو کرده بگوید او سخن از هفت پرده
آنکه فیض نوال رافت او محو کرده ست ظلم را آثار
صائب مقیم گلشن فردوس گشته ام تا محو کرده ام به رضایش رضای خویش
چو خورشیدم قمر را محو کرده دگر در اندرون هفت پرده
دمی دل دارم و جان محو کرده نمایم رخ من اندر هفت پرده
طالع سعد، احمد مرسل سحر را محو کرده در املاک
ترک گفته جان او ملک دو کون محو کرده روح او رسم جسد
بعد از آنش محو کرده محو کل زان همه عزت درافکنده بذل
امن چه بود در حضور لامکان اوفتاده محو کرده جسم و جان
دم من بین نمود بود آن پاک که این دم محو کرده آب با خاک