محشری

معنی کلمه محشری در لغت نامه دهخدا

محشری. [ م َ ش َ] ( اِخ ) ملامحشری خوانساری. به گفته نصرآبادی در تذکره ، مردی درویش و تهیدست اما زنده دل و شوخ طبع بوده و بهنگام تألیف تذکره حدود نود سال داشته است و بنابراین از شاعران اوایل دوره صفویه است. از اوست :
روزی که آسمان به کسی کینه ور نبود
دانش نبود و فضل نبود و هنر نبود
روزی که قدر بیخردان می فروخت بخت
شایستگی به کشور شاهان سمر نبود.
و نیز از اوست :
پیر چون گشتی مشو غمگین ز وضع روزگار
میوه رنگین تر شود هر چند می ماند به بار.
سینه کندم ز غمش کوه به فریاد آمد
بیستون ناله برآورد که فرهاد آمد.( تذکره نصرآبادی ص 319 ).
محشری. [ م َ ش َ ] ( اِخ ) از ولایت نیشابور است و در سخنوری و سخن سنجی او را استاد ملانظیری همدانی دانسته اند و به گفته نصرآبادی در تذکره ، پیش از تألیف تذکره به کهنسالی رسیده بوده است. بنابراین از شاعران اوایل عهد صفویه است. این بیت از اوست :
یار چو تیغ کین کشد فرصتش از خداطلب
عضو به عضو خویش را زخم جداجدا طلب.( تذکره نصرآبادی ص 326 ).

معنی کلمه محشری در فرهنگ فارسی

سخنور و سخن سنج همدان

جملاتی از کاربرد کلمه محشری

شد محشری که روز قیامت زیاد رفت از دست خلق، رفت برون، صبر و اختیار
به طوفان اشکی به غوغای آهی به غارت دهم محشری از نگاهی
میخورد هر ذره ما پیچ و تاب محشری در هر دم ما مضمر است
همچو خورشید به عرض سپه آمد بیرون محشری دید که در هر طرفش صد حشرست
زایران کوی تو هر یک شفیع محشری چاکران درگهت هر یک قسیم خُلد و نار
آشفته را کو سایه ای از آفتاب محشری گر خیمه رحمت نبی از صحن محشر برکند
بی‌تو دل در سینه‌ام افگنده شور محشری بی‌تکلف طرفه سرمستی عجب دیوانه‌ای است
سر بر آر از خواب و این غوغا نگر محشری در کربلا برپا نگر
سطوت او خاکیان را محشری است این همه از ماست، نی از دیگری است
فتنه ئی پامال راهش محشری کشته ی تیغ نگاهش محشری