معنی کلمه مح در لغت نامه دهخدا
مح. [ م َح ح ] ( ع ص ) جامه کهنه. ( از لسان العرب ) ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب ).
مح. [ م ُح ح ] ( ع اِ ) بی آمیغ از هر چیزی. ( منتهی الارب ). خالص هر شی ٔ. ( از لسان العرب ). || زرده تخم مرغ. ( منتهی الارب ). محة. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ). زرده خایه. ( دهار ) ( تذکره انطاکی ص 299 ). || هر چه که در میان بیضه باشد. ( منتهی الارب ).
مح. [ م َح ح ] ( ع مص ) محح. ( منتهی الارب ). محوح. ( منتهی الارب ).کهنه گردیدن جامه. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ).