گه گه

معنی کلمه گه گه در لغت نامه دهخدا

گه گه. [ گ َه ْ گ َه ْ ] ( ق مرکب ) مخفف گاه گاه. گه گاه :
همه دوستدار و برادر شویم
بود نیز گه گه که برتر شویم.فردوسی.حق تن شهری به علف چند گزاری
گه گه به سخن نیز حق مهمان بگزار.ناصرخسرو.گرچه گه گه پشه ، دل مشغول دارد پیل را
پیل دارد گاه جنگ از انتقام پشه عار.عبدالواسع جبلی.مدار باز رهی را اگر کند گه گه
ز روی مهر بدان روی همچو مهر نگاه.سوزنی.رفتمی گه گهی به دریابار
سودها دیدمی در آن بسیار.نظامی.گه گه خیال در سرم آید که این منم
ملک عجم گرفته به تیغ سخنوری.سعدی.عروسی بس خوشی ای دختر رز
ولی گه گه سزاوار طلاقی.حافظ.

معنی کلمه گه گه در فرهنگ فارسی

گاه گاه : حاش الله که نیم معتقد طاعت خویش این قدر هست که گه گه قدحی مینوشم . ( حافظ )

جملاتی از کاربرد کلمه گه گه

دیوان محتشم را گه گه نظاره میکن شاید در او بیابی ابیات جسته جسته
ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت زین قبل گه گه بر چرخ سیه گردد ماه
بینم ابروی تو پیوسته مه نو گه گه آن نبودست که گویند بقله الحرمه
چون فاتحه دهدمان گاهی فتوح و گه گه گر فاتحه شویم او از ناز برنخواند
سنگست دلت مهر بر او تابان گه گه کز تافتن مهر گهر زاید در سنگ
خود پیشتر اجزا‌ی او در سجده همچون شاکر‌ان وز بهر خدمت موج او گه گه نماید قامتی
مرا گه گه به دردی یاد می‌کن که دردت مرهم جان می‌نماید
پی یک نظر به کوی تو درآمدم چو فانی نظری نهفته گه گه تو ز حال وامگیرم
شاهدی را بناوک هجران (مژگان) بنوازش ز لطف گه گه خویش
دلم، که در سر زلف تو شد، توان گه گه ز آفتاب رخت سایه‌ای بر آن انداخت