معنی کلمه گنبده در لغت نامه دهخدا
اینک دهنم بر صفت گنبده گل
این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند.خاقانی.گرزش چو لاله بردرد البرز را و گوید
کافلاک را به گنبده نستری ندارم.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 281 ).گنبد نیلوفری گنبده گل شود
پیش سنانت کزوست قصر ممالک حصین.خاقانی.|| پیاله و کاسه. || جستن و خیز کردن. ( برهان ). و رجوع به گنبد شود.
گنبده. [ گُم ْ ب َ دَ / دِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان بیلوار بخش رامیاران شهرستان سنندج که در 10000گزی شمال باختری کامیاران و 1000گزی باختر راه شوسه کرمانشاه به سنندج واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 360 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری وراه آن مالرو است. گنبده دو محل است به فاصله 2000گز که گنبده علیا و سفلی نامیده میشوند. سکنه گنبده بالا 195 تن است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ).