جملاتی از کاربرد کلمه گریانی
همه رنج دل و جسمی همه درد تن و جانی بسوزانی و گریانی و رنجانی و پیچانی
من اگر گریم، گریانی تو من اگر خندم، خندانی تو
تا لاجرم اکنون تو و بی فرمانی گریانی و سر بریده و سوزانی
ای برخ باغ ، ز گریانی و از خندانی چشم من ابر بهارست و رخت روز بهار
مپرس از من که ویران از چه شد غمخانهات وحشی جهان ویران کند این چشم گریانی که من دارم
ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی همی گریند بر من همچو من زار
پر طاووس درآید به نظر شاخ چمن در بهاری که مرا دیدة گریانی هست
رفته پیکان تو در سینه و خون آمده گیر خود چه آید ز دل و دیده گریانی چند
شاهدی کز پی او دیدهٔ گریانی نیست نوبهاریست که هیچش نم بارانی نیست
من و مینای می و شمع، ز خونین جگری می نماییم به هم دیدهٔ گریانی چند