جملاتی از کاربرد کلمه کزو
وزیر مشرق و مغرب کزو یافت بنای ملک و ملت استواری
نخست آفرین کرد بر دادگر کزو دید نیرو و بخت و هنر
قلم چون زرده ماری شد بدست چون تو عقرب در دواتت سلهٔ ماری کزو باشد دمار تو
کجا قره بد نام آن پاکزاد کزو خواجه ی نامور بود شاد
دست بر هم سودنی دارد کزو خون میچکد در کمین صید صیادی که غافل میشود
زبانههاش چو شمشیر های زر اندود کزو به جان خطرست ، ار چه زرّ بی خطرست
این خرقهٔ پر زرق و ردای سالوس ای دل به کجا برم؟ کزو به ناقوس
نتوانی در او گهر جستن بل کزو دست بایدت شستن
شکستی کزو خون به خارا رسید هم از دل شکستن به دارا رسید
تشنگان را آب ده آبی کزو بر سر آید شعلۀ آتش ز جام