کبو. [ ک َب ْوْ ] ( ع مص ) کُبُوّ. بر روی افتادن. ( منتهی الارب ) ( تاج المصادر ) ( از اقرب الموارد ). || بی آتش شدن آتش زنه. ( از منتهی الارب ). آتش از سنگ آتش زنه بیرون ناآمدن. ( تاج المصادر ). || بلندشدگی خدرک. ( منتهی الارب ). کبو آتش ؛ بلند گردیدن آن. ( از اقرب الموارد ). کبا الجمر؛ بلند گردید خدرک. ( منتهی الارب ). || کبو اسب ؛ تاسه گرفتن اسب را از دویدن. ( منتهی الارب ). || دواندن ( اسب را ) و عرق نکردن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). خوی از اسب بیرون ناآمدن. ( تاج المصادر ). || کبو کوزه و غیره ؛ ریختن آنچه در آن است. ( از اقرب الموارد ). ریختن آنچه در کوزه باشد از آب. ( منتهی الارب ). آب از کوزه و مانند آن ریختن. ( تاج المصادر ). || کبو نبات ؛ پژمردن آن. ( از اقرب الموارد ). پژمریدن گیاه. ( منتهی الارب ). || کبو غبار؛ بلند گردیدن آن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || کبو آتش ؛ در خاکستر پوشیدن آن. ( از اقرب الموارد ). || روفتن. ( منتهی الارب ). کبو چیزی را؛ روفتن آن را. ( از اقرب الموارد ). برفتن خانه. ( زوزنی ). || کبو نور صبح ؛ کم شدن آن. ( از اقرب الموارد ).
معنی کلمه کبو در فرهنگ فارسی
بر روی افتادن بی آتش شدن آتش زنه
جملاتی از کاربرد کلمه کبو
دیده ی باز شد بمعدلتت خوابگاه کبو بر دُراج
وآن سنبل کبو نگر کز میان کشت با سنبل سپید به یک جای بشکفید