جملاتی از کاربرد کلمه چوگان زلف
لطمهها چون گو بسی خوردیم از چوگان زلف بر سر میدان عشقت تا که جولان کردهایم
دولت در آن سر است که چوگان زلف یار غلطان ز دوش آورد او را چو گو کند
گوی با گوی دل از چوگان زلف او خبر تا چو من او نیز روزی چند سرگردان شود
هرساله گوی حسن به چوگان زلف تست این تاج افتخار نه امسال میبری
بخواه گوی ز نخ لعبتان چوگان زلف گهی بگوی گرای و گهی بچوگان یاز
نبود آن خم چوگان زلف بر سر رحمت مگو چو گوی و بسر در ره طلب ندویدم
بر آن سرم که بمیدان عشق بازم باز سری که در خم چوگان زلف یار چو گوست
در خم چوگان زلف داشت سری یا نداشت گوی سعادت بگو تا که زمیدان ربود
ابن یمین ز ضربت چوگان زلف او دارد دل شکسته و سرگشته همچو گوی
اگر نه در خم چوگان زلف تست دلم بگوی تا که چرا شد گوی سرگردان