چشم شوخ. [ چ َ / چ ِ م ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چشم گستاخ. دیده شوخ. چشم بی حیا. چشم سفید : ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد.سعدی.
جملاتی از کاربرد کلمه چشم شوخ
ساقی از آب عنب دیگر مرا معذور دار زان که من مست دو چشم شوخ آن جانانه ام
برندارد چشم شوخ او سر از دنبال دل طفل مشرب را که از دیوانه میسازد جدا؟
کرده بودم ترک ترکان کمان ابرو و باز میبرند از ره به چشم شوخ و پیشانی مرا
دانی که: چند محنت و رنج و بلا کشیدم؟ زان چشم شوخ ساحر ترکانه کشیده
ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد
با حسن شرمگین چه کند چشم شوخ عشق؟ آتش به بلبلان زده، برق حجاب گل
نیست چشم شوخ را مانع ز گردش بیخودی ماندگی از سیر نبود اختر سیاره را
بود چشم شوخ او را زلف خالی توامان داشت بر کی دانه و دامی که من میخواستم
سرمه گفتار عاشق می شود پیش از سؤال بس که چشم شوخ او حاضر جواب افتاده است
بیرون مرو ز خویش که آن چشم شوخ را جز پرده های دل نبود محمل دگر