معنی کلمه پوست کرده در لغت نامه دهخدا پوست کرده. [ ک َ دَ / دِ] ( ن مف مرکب ) پوست کنده. پوست بازکرده. پوست بازگرفته. از پوست برآورده : در حال مرغی از هوا درآمد پیازی پوست کرده در تابه انداخت. ( تذکرة الاولیاء عطار ). || پشت کرده. جلد کرده. مُجلد.
جملاتی از کاربرد کلمه پوست کرده گر کشد پوست غیرتش ز سرم پیش او پوست کرده خواهم گفت تا چند سخن ز پرده گوییم رازی دو سه پوست کرده گوییم