معنی کلمه پرکینه در لغت نامه دهخدا پرکینه.[ پ ُ ن َ / ن ِ ] ( ص مرکب ) پرکین. حَقود : هم ایزد گشسپ و یلان سینه رابپرسید و گردان پرکینه را.فردوسی.وزین روی پرکینه دل سوفرای بکردار باد اندرآمد ز جای.فردوسی.
جملاتی از کاربرد کلمه پرکینه به دل، داغ غم عشق بت پرکینه ای دارم نه داغ است این که از جان رونما آیینه ای دارم دل پرکینه ز سوهان بدیها است برنج نیست دور ار کشد آیینه ز زنگار قصاص دل سام پرکینه و خشم و جنگ به پیکار او تیز کرده دو چنگ همی جست ازو پیل راه گریز تجانوی پرکینه و پر ستیز