معنی کلمه وکف در لغت نامه دهخدا
وکف. [ وَ ک َ ] ( ع مص ) خمیدن و میل کردن. || ستم کردن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || عیبناک شدن. || بزه مند گردیدن. ( منتهی الارب ). گناه کردن. ( اقرب الموارد ). || سست گشتن. ( منتهی الارب ).
وکف. [ وَ ک َ ] ( ع اِ ) فساد. بزه. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). تباهی. ( منتهی الارب ). || عیب. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). || کرانه کوه. ( منتهی الارب ). دامنه کوه. ( اقرب الموارد ). || خوی و عرق. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). || فرود زمین درشت سنگ ناک. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || برواره مانندی که بر کنیف خانه سازند. ( منتهی الارب ). مثل الجناح یکون علی کنیف البیت. ( اقرب الموارد ). ج ، اوکاف. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). || ضعف و سستی. || ثقل و سنگینی. ( اقرب الموارد ). گرانی. ( منتهی الارب ). || شدت و سختی. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || فلان علی وکف من حاجته ؛ اذا کان لایدری علی ما هو منها. || مکروه و نقص : لیس علیک فی هذا الامر وکف ؛ ای لیس علیک فیه مکروه و لا نقص. ( اقرب الموارد ).
وکف. [ وُ ک ُ ] ( ع اِ ) ج ِ وکاف. ( اقرب الموارد ). رجوع به وکاف شود.