وزی. [ وَ زا ] ( ع ص ) خر توانای درشت اندام. خر توانای شادمان درشت اندام. ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). || مرد کوتاه گرد و درهم اندام. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). وزی. [ وَزْی ْ ] ( ع مص ) فراهم آمدن. ( منتهی الارب ). فراهم آمدن و جمع گردیدن. ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). اجتماع و تقبض. ( اقرب الموارد ). وزی. [ وَ ] ( ص نسبی ) منسوب به وز. - غده وزی ؛ غده چربی. ( فرهنگ فارسی معین ).
معنی کلمه وزی در فرهنگ فارسی
( صفت ) منسوب به وز . یا غد. وزی . غد. چربی . فراهم آمدن فراهم آمدن و جمع گردیدن
جملاتی از کاربرد کلمه وزی
آتشسوزی دوم چندین سال پیش بر اثر اتصال در سیمکشی برق مسجد به وجود آمده بود که موجب شد در قسمتی از سقف مسجد آتشسوزی شود ولی خوشبختانه بلافاصله آتش وزی مهار شد و خسارت چندانی به بار نیاورد و بعد از آن سیستم برق کشی مسجد اصلاح گردید تا از این بابت خطری متوجه مسجد نباشد.
چو سوزنده آتش یکی مشک آب ربوده است وزی خیمه دارد شتاب
عشاق ترا امید بهر وزی نیست جز درد دل از حسن رخت روزی نیست
پس سرش ببرید وزی مادر فکند مادرش هم باز زی لشکر فکند
چو آن نیک از شاه دستور یافت بزد اسب وزی رزم دشمن شتافت
نگه کن کنون تا پسند تو چیست وزی خواسته سودمند تو چیست
نه در سخن ز کسی جوئی آبروی و ریا نه در سخا بکسی در وزی تو باد منن
کام یاب و کام ران و شادباش و شادزی زی خوش انگشتان بپوی وزی دل افروزان نگر